گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

عيد غدير مبارك

سلام به روي ماه فرشته هاي مامان  الان كه اين پست رو مي ذارم مشهديم . ديروز صبح زود قرار بود راه بيفتيم ولي بخاطر مشكلي كه واسه باتري ماشين پيش امد ( اونم باتري كه تازه عوض شده بود) ساعتاي ١١/٥ روز عيد راه افتاديم . بين راه يه جايي يه هو بابا خوابش برد و رفتيم تو قسمت خاكي كنار جاده . خدا رحم كرد كه بابا تونست ماشين رو كنترل كنه و برگردونه تو جاده والا حتما ماشين چپ مي كرد خلاصه تا يه مدت تو حالت شك بوديم ( بابا جون ديگه پير شدي) وقتي هم رسيديم  سريع حاضر شديم و رفتيم مغازه گردي اخه مامان و دخملي هنوز واسه مراسم دايي رضا لباس نگرفتيم .ديروز صبح تو راه مرضي جون زنگ زد ( مرضي جون و عمو فرشاد و دختراشون يه چ...
30 مرداد 1398

این روزها

سلام جیگرای مامان خیلی وقته براتون پست نذاشتم متاسفانه این قدر سرعت اینترنت پایین امده که نمی شه عکس بزاری واسه همون دل و دماغ نوشتن ندارم مهمترین خبر این روزا اینه که 6/6 مراسم عروسی دایی رضا و فروز جونه مشهد و این روزا کلی درگیر گرفتن سالن و بقیه برنامه های عروسی بودیم . دیروز عصر ارایشگاه رو قطعی کردیم البته بنده خدا خاله ماری زحمتش رو کشید . واسه سالن هم همینطور . ان شاا... که همه چیز به خوبی برگزار بشه خبر مهم دیگه اینه که آقا بردیا یک ماهیه پستونک رو کنار گذاشته. فکر می کردم از پستونک گرفتن بردیا خیلی پروسه سختی باشه ولی خدا رو شکر به اون بدی که فکر می کردم هم نبود . چند وقت پیش که مرضی جون و عمو فرشاد امده بودن ...
7 مرداد 1398

اهم اخبار

سلام عشقای مامان جونم براتون بگه اخرین پنجشنبه قبل ماه رمضون واسه کار اداری بابا رفتیم مشهد و یکشنبه عصر برگشتیم. جمعه ش واسه نهار رفتیم خونه ی عمه سمانه  و عمو مجید(شوهر عمه سمانه)رو هم بعد مدتها دیدیم فامیل عمو مجید همگی بودن و در کنارشون خوش گذشت . ارنیک و اتبین کلی اصرار کردن شب بمونیم ولی چون فرداش مدرسه داشتن برگشتیم خونه خودمون شما دو تا عاشق مشهد رفتن هستین و تو بازی های دو نفرتون وقتی روابطتون حسنه هست شال و کلاه می کنین و دوتایی می رین مشهد . گیتا به بردیا می گه بریم مشهد بردیا هم می گه ها بریم مشهد  .حالا مشهد کجاست ؟ معمولا اتاق مهمان و زیر میز نهارخوری هم معمولا خونه مامانیه ماه رمضون هم خیلی وقت...
5 خرداد 1398

موزه عروسک

صبح دوم فروردين هم رفتيم موزه عروسك و پارك توحيد و موقع برگشت هم چون ديديم يه كالسكه دور ميدون نزديك خونه واستاده بابا رفت ماشين رو گذاشت خونه و تا در خونه با كالسكه رفتيم  شب هم همگي عيد ديدني خونه ي خاله جان( خاله مامان) بوديم   روز سوم فروردين هم شبش همه امدن خونه ي ما . روز اخر تعطيلات هم ظهر رفتيم پارك ازادگان و چون پرستار برديا ديگه نمي ياد پنجم من موندم پيشتون و ديروز هم بابا . امروز هم شما رفتي مهد و برديا رفت خونه ماماني . ديشب هم شام همه خونه ي خاله رويا بوديم به اتفاق خانواده خاله جان ( خانواده خاله فروزان همسر دايي رضا) فرح جان و اقا مرتضي هم طبق معمول واسه عيد امدن بيرجند و ديشب اونا هم بودن ...
7 فروردين 1398

نوروز 98

سلام امسال هم مثل سالهاي گذشته به خاطر وضعيت كاري بابا تو پايان سال كه حسابي شلوغ مي شه فقط روز اخر اونم چند ساعتي فرصت خريد داشتيم  شب سال تحويل هم به نيت تبريك روز پدر با كيك و هديه رفتيم خونه ي بابايي و تا ساعتاي ١ اونجا بوديم طفلكي بابايي خيلي دوست داشت واسه سال تحويل اونجا بمونيم ولي نمي دونم چرا فكر مي كرديم خيلي تا سال تحويل مونده ضمن اينكه شربت انتي بيوتيك برديا رو هم يادم رفته بود بدم واسه همون عجله داشتم برگرديم خلاصه روبوسي عيد رو كرديم و عيديامون رو گرفتيم و برگشتيم خونه كه ديديم چيزي تا سال تحويل نمونده بدو بدو لباس عوض كرديم و ثانيه هاي اخر كنار سفره هفت سين بوديم  (چقدر بده سال تحويل نصفه شب با...
7 فروردين 1398