گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

مهد کودک

سلام عشق مامان چون جدیدا تصمیم گرفتیم شما رو یه دو سه ساعتی درطول روز بذاریم مهد روز سه شنبه مامان مرخصی گرفت واول صبح به اتفاق شما رفتیم یه مهد کودک نزدیک خونه مامانی تا هم من محیطشو ببینم وهم اینکه ببینیم شما از محیط مهد خوشت می یاد یا نه راستش خیلی تر و تمیز نبود ساختمونش هم خیلی قدیمی بود و ظاهرا کمبود نیرو هم داشتن مثلا چند تا از بچه ها به تنهایی و بدون وجود مربی تو اشپزخونه داشتن تغذیه می خوردن که به نظرم این کار درستی نبود ولی مربیاش مهربون بودن و یه مزیت خوبش این بود که مجهز به دوربین بود و میشد از هر جای دیگه اتاقها رو چک کنی بعدش پیاده رفتیم خونه مامانی که شما صبحانه بخوری و نزدیکای ظهر من تنهایی رفتم یه مه...
15 مهر 1394

عید غدیر خم

شب عید سه تایی رفتیم خونه بابا جون دیدن زن عموی بابایی (مادر بزرگ امیر بیژن و محمد جواد ) که کلی سوغاتی های خوشگل واسه شما آورده بودن (دستشون درد نکنه) منم به مناسبت شب عید ژله درست کرده بودم که در خونه بابا جون یادم افتاد جا گذاشتیمش بابا جون هم زحمت کشیده بودن برای ما از مسجدشون غذای نذری اورده بودن ( پلو قیمه خوشمزه ) اونجا شما جیبات رو پر تخمه کرده بودی و به همه تعارف می کردی البته دونه ای و بعدشم می رفتی سراغشون تا مغزشو تحویل بگیری صبح عید هم اول رفتیم خونه پدر شوهر خاله رویا که سید هستن مامانی و دایی رضا هم اونجا بودن و از اونجا هم رفتیم دیدین آقای علوی از فامیلای بابایی که ایشون هم سید هستن و خلاصه شما کلی عیدی و...
11 مهر 1394

مشهد

جمعه صبح اول رفتیم پاساژ گوهر شاد و یه سری خرید کردیم بعدش بازدید از ساختمونای اداره مامان که تو مشهد می سازن و نهایتا نهار رستوران ال رضا (فلسطین) شب هم رفتیم پاساژ التون صبح شنبه هم رفتیم سجاد تا کاپشنی که واسه شما گرفته بودیم سایزشو عوض کنیم منو بابا هم یه سری خرید کردیم و بعد شیرینی سرای طوسی واسه خرید شیرینی که شیرینی هاش عالیه (سه راه راهنمایی ) و بعدشم نهار رفتیم رستوران احسان (احمد آباد) که توصیه می کنم اگه کسی خواست بره مشهد حتما یه سری بهش بزنه غذاش حرف نداره و بوفه ازادشم که به به و از اونجا هم به سمت بیرجند راه افتادیم رستوران ال رضا   &nb...
5 مهر 1394

مشهد-خونه عمه سمانه

صبح پنجشنبه اول رفتیم مجتمع تجاری امیر ظهر هم واسه نهار رفتیم خونه عمه سمانه و تا ساعتا ی7 اونجا بودیم و شب هم رفتیم سجاد واسه خرید زمستانه شما                                   و گیتا خانم در حال بهم ریختن اتاق پسر عمه ها       مجتمع تجاری امیر ...
5 مهر 1394

یه سفر کاری به مشهد

بالاخره بعد 1.5 سال برای یه کار اداری  سه نفره رفتیم مشهد روز چهارشنبه نزدیکیای ظهر به سمت مشهد حرکت کردیم بین راه واسه نهار اول رفتیم مهمانسرای جهانگردی بیدخت که چون غذاش تموم شده بود به پیشنهاد خودشون رفتیم رستوران هتل پاسارگاد گناباد   ساعتای 7 هم رسیدیم مشهد که از همونجا مستقیما رفتیم خیابون خسروی که بابا یه سری خرید داشت اما بخاطر اینکه شب عید بود کلی ترافیک بود و خیابونها رو بسته بودن واسه همون مجبور شدیم  از کلی کوچه پس کوچه بریم بعدش هم رفتیم یه جایی که مرکز سیسمونی بود واسه خرید برای شما که چیز خاصی پیدا نکردیم و شام هم رفتیم کباب ترکی دور میدون احمد آباد که عالی بود  و بعدشم خونه جدید باباجون ...
5 مهر 1394

فضولی های فسقل خانم

سلام وروجک مامان دیروز طرفای ظهر یه اتفاق بد برای شما افتاد خونه مامانی که بودیم یه وقت صدای فریادت بلند شد نگو کنار مجمعه مسی دراز کشیده بودی با پات زدی بهش و مجمعه افتاده بود روت اول فکر کردیم افتاده رو دستت ولی یه خورده بعد پیشونیت ورم کرد کلی نگران شدم که نکنه ضربه ای به سرت وارد شده باشه یا خدای نکرده شکسته باشه که خاله بیتا گفت تا فردا صبر کن اگه بیقرار بود و یا .... که نمی خوام حتی بهش فکر کنم بیارش از سرش عکس بگیریم منم تا ساعتای 6 بیدارت نگه داشتم تا احوالت رو تحت نظر داشته باشم که خدا رو شکر حالت خوب بود ولی دیشب تو خواب یه خورده بیقرار بودی البته فقط زمانی که سرت رو از سمت جراحتش می ذاشتی رو بالشت اما صبح که بیدار ...
31 شهريور 1394

اخر هفته ای

سلام عشق مامان برات بگم که خاله زری مامان به همراه شادی جون و بهنام جون و البته همسرشون یه سه روزی هست که امدن بیرجند پنجشنبه شب هم قرار بود برن دیدین خاله رویا و به همین خاطر شب به اتفاق خاله بیتا و مامانی همگی رفتیم اونجا که متاسفانه چون حال همسر خاله زری خوب نبود  نتونستن بیان  مامان بیچاره هم طبق معمول در تموم مدت مهمونی در حال غذا دادن به شما بود البته به کمک دایی رضا که مجبور بود بغل دست من بشینه تا تو به هوای دایی رضا جونت از جات جم نخوری  جمعه شب هم شام همگی به اتفاق خاله اینا دعوت مامانی بودیم دم در خونه مامانی همزمان خاله رویا و عمو علیرضا هم رسیدن و تا چشمشون به من افتاد با ظرف غذا...
21 شهريور 1394