اخر هفته ای
سلام عشق مامان
برات بگم که خاله زری مامان به همراه شادی جون و بهنام جون و البته همسرشون یه سه روزی هست که امدن بیرجند پنجشنبه شب هم قرار بود برن دیدین خاله رویا و به همین خاطر شب به اتفاق خاله بیتا و مامانی همگی رفتیم اونجا که متاسفانه چون حال همسر خاله زری خوب نبود نتونستن بیان
مامان بیچاره هم طبق معمول در تموم مدت مهمونی در حال غذا دادن به شما بود البته به کمک دایی رضا که مجبور بود بغل دست من بشینه تا تو به هوای دایی رضا جونت از جات جم نخوری
جمعه شب هم شام همگی به اتفاق خاله اینا دعوت مامانی بودیم دم در خونه مامانی همزمان خاله رویا و عمو علیرضا هم رسیدن و تا چشمشون به من افتاد با ظرف غذای مخصوص شما کلی سر بسرم گذاشتن ای بابا بازم همون غذاها حالا خوشمزه هم هست خدایی خودتون از این غذاها می خورین و ......
بابا بخدا خوشمزه هست
به بهانه شام خوردن شما البته بهتر بگم برای سرگرم شدن شما موقع غذا خوردن که طبق معمول یک پروسه طولانیه (با کلی حرف و حدیث ) همگی یه سری ماسک خیار گذاشتن
اینم طاها جونی خاله