گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

دخترم روزت مبارک

روزت مبارک دخترم با ارزوی بهترینها برای تو بهترینم سلام عشق مامان بابایی و دایی رضا دیشب رفتن مشهد و ما هم رفتیم خونه مامانی قراره امروز صبح با مامانی بری مهد مامان به مناسبت امروز دو تا جعبه شکلات برای مربیت و خدمه مهد و یه جعبه شکلات بیسکوئیتی هم برای دوستات گرفته تا به مناسبت عید امروز و روز دختر توزیعش کنین امشب هم یه جشن کوچولو به همین مناسبت تو خونه مامانی داریم ...
14 مرداد 1395

یه حس بد

سلام عشق مامان الان که دارم این مطلب رو می نویسم خیلی حس بدی دارم یه حسی شبیه حس گناه از دیشب کلی گریه کردم و دیشب اصلا نتونستم بخوابم اخه امروز شما برای اولین بار تنهایی رفتی مهد جدید البته دیروز و روز قبلش هم رفته بودی ولی با من و اونم از ساعت 1-10 اما امروز اول صبح بابا شما رو گذاشته مهد و چند دقیقه پیش که با مربیت صحبت می کردم ظاهرا از همون اول به بهانه اینکه خوابت می یاد رفتی روی تخت دراز کشیدی و حاضر نبودی از اتاق بیای بیرون که خوب قطعا به خاطر قرار گرفتن تو محیط جدید و ترس از محیطه امیدوارم این حس بهت دست نداده باشه که ما تنهات گذاشتیم البته مربیت گفت قراره بچه ها رو ببریم پارک اون موقع گیتا رو میارم بیرون تا بره تو جمع بچه...
12 مرداد 1395

مسافرین

خبر جدید اینکه شنبه هفته پیش حمید جووووووووووووووون (به قول بابا) که همراه دو تا پسراش (جواد و امیر بیژن) طبق روال هر ساله اومده بودن ایران یه سفر چند روزه هم به بیرجند داشتن و تا همین شنبه اینجا بودن و خلاصه این چند شب بیشتر به دعوتی و شب زنده داری گذشت  شنبه شب دعوت باباجون بودیم نگین کوهستان -دوشنبه هم دعوت ما شمس العماره که به خاطر زیبایی فضا و هوای خوب و البته کیفیت غذاش دعوتی های بعدی هم افتاد اونجا . چهارشنبه شب دعوتی عمو امین و پنجشنبه شب هم دعوتی عمو صادق که چون مصادف شد با مراسم عروسی دوست مامان (فرانک جون) فقط برای صرف میوه و دسر به جمع فامیل پیوستیم  این عکسا هم مربوط به شب دعوتی خودمونه ...
31 تير 1395

تجربه مجدد مهد کودک

دوشنبه سه شنبه و چهارشنبه مجددا رفتیم مهد که متاسفانه به خاطر کنار نیومدن شما با یه کوچولوی یه خوره درشت رفتن به این مهد منتفی شد یعنی تا چشمت می افتاد بهش می زدی زیر گریه واسه همون به توصیه یکی از دوستان قرار شد ببریمت مهد عاطفه ها به خصوص که تازه فهمیدم مسئولش یکی از دوستای قدیمی خاله زری مامانه این دو تا گل دخترم هستی جون و مهدیه جون بودن که قراره سال دیگه برن مدرسه و شما دوستشون داشتی               ...
30 تير 1395