یه حس بد
سلام عشق مامان
الان که دارم این مطلب رو می نویسم خیلی حس بدی دارم یه حسی شبیه حس گناه از دیشب کلی گریه کردم و دیشب اصلا نتونستم بخوابم اخه امروز شما برای اولین بار تنهایی رفتی مهد جدید البته دیروز و روز قبلش هم رفته بودی ولی با من و اونم از ساعت 1-10 اما امروز اول صبح بابا شما رو گذاشته مهد و چند دقیقه پیش که با مربیت صحبت می کردم ظاهرا از همون اول به بهانه اینکه خوابت می یاد رفتی روی تخت دراز کشیدی و حاضر نبودی از اتاق بیای بیرون که خوب قطعا به خاطر قرار گرفتن تو محیط جدید و ترس از محیطه امیدوارم این حس بهت دست نداده باشه که ما تنهات گذاشتیم البته مربیت گفت قراره بچه ها رو ببریم پارک اون موقع گیتا رو میارم بیرون تا بره تو جمع بچه ها
عزیز دل مامان به خدا می سپارمت
ساعت 9:15
************************
دوباره که تماس گرفتم برنامه پارک کنسل شده بود و همگی تو حیاط بودین . خدا رو شکر حالت بهتر بود و مشغول بازی با بچه ها بودی ولی متاسفانه از صبح چیز چندانی نخوردی
ساعت 10
************************
ساعت 11 هم خاله رویا به بهانه اینکه واسه بچه یکی از دوستاش دنبال مهد می گرده یه سر امده مهدت که می گفت مشغول بازدید کلاسا که بودم یه نگاه هم تو کلاست انداخته که اروم تو کلاس نسشته بودی
ضمنا الان یک چند وقتی می شه پروسه از پوشک گرفتن شما رو شروع کردیم البته اولش فقط هر نیم ساعتی می بردمت رو لگن ولی بعدش تو اینترنت خوندم نباید پوشک پات باشه و هر یه ربع باید بزارمت رو لگن و خلاصه این پروسه جدید از پنجشنبه قبل شروع شد اخه شنبه ش هم تعطیل بود و فرصت خوبی بود برای تمرین واسه همون مجبور شدیم بخشی از فرشای خونه رو جمع کنیم تو مهد هم با شورت آموزشی هستی ولی نمی دونم اونجا دیر به دیر می برنت یا خیلی تو رو سر لگن نگه نمی دارن خلاصه این مدت اونجا خراب کاری زیاد کردی