این روزها
سلام عشق مامان
پنجشنبه شب حاضرت کردم بریم حیاط افتتاح تاب جدید . به بابا که زنگ زدم گفت تو حیاطه و داره باغچه ها رو اب می ده پایین که رفتیم دیدیم در حیاط بازه و بابا گفت عمو صادق می خواد ماشین جدیدش رو بیاره بزاره تو پارکینگ اینجا . وقتی عمو صادق و خاله مینا امدن بابا رفت از خونه چای وکیکی که واسه روز دختر گرفته بودیم و فرصت نشده بود بخوریمش اورد و قسمت شد دور همی تو حیاط بخوریم
جمعه سحر هم مرضی جون (خواهر عمو حمید)با دخترای مهربونش و عمو فرشاد رسیدن بیرجند (می گم مهربون چون واقعا مهربونن و شما رو خیلی دوست دارن سپیده جون می گفت جواد جون پسر عمو حمید بهش گفته من اگه یه روز دختر داشته باشم می خوام مثل گیتا باشه) ظهر جمعه نهار همگی دعوت بابا جون بودیم بهدان که دور همی خوش گذشت البته ما به خاطر مشکلی که یکی از همسایه ها بوجود اورده بود یه خورده حالمون گرفته شد و مجبور شدیم یه خورده دیرتر بریم و وقتی رسیدیم دوستان مشغول صرف نهار بودن . واسه شام هم بابا جون از بیرجند گوشت واسه کباب کوبیده اورده بود که عمو فرشاد زحمت کشید برامون کباب زد اونم چه کبابی و خلاصه تا شام خوردیم و راه افتادیم ساعتای 1 رسیدیم خونه و تا خوابیدیم نزدیک 2 بود البته بردیا جون از عصر خواب بود و شما هم سر شام تو بغل بابا جون خوابت برد . همونجا برنامه ریزی کردن فردا شب شام همگی دعوت عمو صادق بریم شمس العماره
شنبه عصر طبق معمول شما دو تا وروجک همکاری نکردین مامان بیچاره استراحت کنه و تا خوابتون برد شد نزدیک رفتن به مهمونی منم که خیلی خسته بودم دیدم شما خوابین به بابا گفتم تو برو من بلکه بتونم یه خورده بخوابم بابا رفت ولی بعدش زنگ زد حاضر شو بچه ها رو خواب می بریم می ذاریم تو یه اتاق . مشغول حاضر شدن که بودم جفتتون بیدار شدین و بابا امد کمک کرد حاضرتون کردیم و ساعتای 11.5 رسیدیم و تا 1.5 اونجا بودیم ولی هوا عالی بود و فضا عالی تر
امروز ظهر هم نهار همگی دعوت امیر اقا هستیم و دوشنبه ظهر هم دعوت خانم دایی مرضی جان و شبش هم شام دعوت امنه خانم
دعوتیه امنه خانم