گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

مشهد

1396/4/27 9:17
215 بازدید
اشتراک گذاری

طبق معمول به خاطر شرایط کاریه بابا برنامه حرکت به مشهد از یکشنبه عصر افتاد به دوشنبه صبح و از دوشنبه صبح به عصر که نهایتا ساعتای 9 راه افتادیم سمت مشهد . نزدیکیای مشهد چون بابا خوابش گرفته بود یه کوچولو توقف کردیم تا بابا یه چرت بزنه و این شد که نهایتا ساعتای 2.5 رسیدیم و رفتیم خونه ی خودمون و تا خوابیدیم شد نزدیکیای صبح

شما و بردیا هم چون بیشتره راه خواب بودبن صبح ساعتای 8 بیدار بودین و بیچاره مامان طبق معمول در ارزوی کمی استراحت موند

منم صبح بعد یه تمیزکاریه جزئی و خوردن صبحانه رفتم سر وقت اماده کردن نهار شما دو تا وروجک و خودمون که بعد دادن غذا بهتون و اماده کردن لباسا ی 3 نفرمون سریع یه دوش گرفتم و نهار نخورده ( اخه نهار هنوز اماده نبود و گفتم برگشتنی می خورم)راهیه ارایشگاه شدم البته با 1 ساعت تاخیر و چون از شانس من ارایشگاه هم شلوغ بود کلی معطل شدم . تا کارم تموم شد و رسیدم خونه 8.5 شد . بابا تا یک حدودایی شما رو اماده کرده بود واسه همون من و بابا هم سریع اماده شدیم و حرکت کردیم به سمت سالن که طرقبه بود و به جای ما نزدیک واسه همون نزدیکای 9 که راه افتادیم حدود 9.15 اونجا بودیم در تموم طول مسیر نگران بودم الان رفتن سراغ مراسم اهدا کادو ها و ما نیستیم ولی ظاهرا خدا رو شکر عروس و داماد هم دیر اماده بودن( یه خورده قبل ما ) و به خاطر همین دیر امادن از لحظه ی ورود بطور سریع و فشرده رفتن سراغ برنامه ها از مراسم خوشامد گویی گرفته تا رقص چاقو و رقص مخصوص عروس داماد و رقص شاباش و نهایتا اهدای کادوها اونم نصفه نیمه و شام یعنی خلاصه ما که چیزی از عروسی نفهمیدیم 

اخر شب هم یه تعداد معدود رفتیم خونه عمه دیدن جهاز عروس که عالی بود دست بابا جون درد نکنه

خلاصه بازم اون شب تا خوابیدیم  شد نزدیکیای صبح اونم با یک بردیا کوچولو که سرما خورده بود

ضمنا یادم رفت بگم مرضی جون (دختر عموی بابا) به اتفاق دختراش(سولماز و سایناو سپیده جون) و عمو فرشاد بعد سالها واسه عروسی امده بودن ایران و کلی از دیدن همدیگه ذوق زده شدیم 

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)