الوعده وفا - بازم پارک توحید
صبح جمعه شما بخیر قند عسل مامان
صبح جمعه معجزه شد و شما تا ۹ خواب بودی وقتی هم بیدار شدی بعد صرف صبحانه در کنار منو بابایی چون می خواستیم واسه نهار بریم پارک تا طبق قرار هفته قبل شما رو سوار تاب سرسره کنیم تو فاصله ای که مامان یه خورده جمع و جور میکرد و واسه شما نهار می ذاشت و البته یه کیک کوچولو واسه عصرونه شما به کمک بابایی واسه نهار یه الویه خوشمزه درست کردین .خلاصه کارا که تمام شد وسایل رو جمع و جور کردیم و با چای و کیک والویه ساندویچ شده رفتیم پارک . اول از همه سوار سرسره شدی و به کمک بابایی و مامانی یه چند باری رو سرسره ها سر خوردی بعدش هم بردیمت که سوار تاب بشی که کلی ذوق کرده بودی بعد بازی رفتیم سراغ صرف چای و نهار که یه آقای پیر مهربون که از اونجا می گذشت با ما هم نمک شد و یکی از ساندویچامون نسیبش شد که عوضش اومدو کلی واسه دخملی دعا خوند شما هم یه طوری نگاش می کردی که خودش گفت بچه می فهمه من دارم واسش دعا می کنم برگشتنی تو راه خوابیدی و تا طرفای هفت خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی حسابی بد اخلاق بودی و به زحمت مامانی تونست یه خورده شام به شما بده . مرتبا گیر لثه هات بودی واسه همون مامانی برات ژل بی حسی مخصوص کودکان زد آخه فکر کنم داره دندونای نیشت در می یاد .
قربون خنده هات