روز جمعه ای
روز جمعه بابایی با یکی از دوستاش تماس گرفت تا واسه نهار بریم پارک توحید .اونجا یه شهر بازی کوچولو با یه سرسره بادی بزرگ داره که گیتا جونی تا حالا نرفته بود و چون هوا دیروز نسبتا گرم بود گفتیم گیتا خانم رو ببریم بیرون یه حال و هوایی عوض کنن اگر چه که ظاهرا باباها بیشتر کیف کردن خلاصه گیتا خانم بعد صرف نهار حاضر شدن و به اتفاق بابایی و مامانیشون رفتن پارک وقتی رفتیم اول از همه بچه ها رو بردیم سوار قطار شدن و بعدشم ماشین برقی که گیتا و بابایی سوار یه ماشین شدن و دینا جون و و باباییش هم ( دوست بابا) سوار یه ماشین دیگهو باباها هم چون خلوت بود تا تونستن شلوغ بازی کردن و حسابی خوش گذروندن و یه چند باری هم با هم تصادف کردن بنده خدا مسئولشم چون آشنا بود گذاشت بیشتر واسه خودشون دور بزنن بعد ماشین بازی هم رفتیم نشستیم و چایی و بعدشم نهار خوردیم (منو بابایی ساندویچ برده بودیم ) و چون هوا کم کم سرد می شد جمع و جور کردیم برگشتیم خونه که گیتا خانم تو راه از خستگی خوابش برد حالا این هفته ای که فرصت نشد ببریمش تاب و سرسره سوار شه انشاءا... هفته دیگه
آخ مامان به قربونت با اون ژست گرفتنت
مراقب باش نیفتی مامانی