گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

رسیدن بخیر

سلام گلک مامان فردا عروسیه مریم جان نوه عمه باباییه ان شاا... مبارکشون باشه و خوشبخت باشن دیروز عصر هم ساعت ۳ دختر عموهای بابایی منصوره جان و زهره جان همراه با همسر و دخترش فرناز جون و البته زن عمو جان واسه شرکت تو مراسم عروسیه مریم جان امدن بیرجند که پروازشون تاخیر داشت و بنده خداها کلی تو فرودگاه مشهد معطل شده بودن و البته گروه استقبال کننده از جمله بابایی تو فرودگاه خوب این جور چیزا تو ایران طبیعیه .مهم اینه که به سلامتی رسیدن و فردا تو مراسم عروسی همدیگه رو می بینیم اخه ظاهرا فرناز جون خیلی وقته ایران نیومده ضمنا اگه خدا بخواد فردا می ریم اتلیه که هم  ۳ تایی و البته شما هم تکی عکس بگیریم...
2 شهريور 1393

باغ جانماز

      اینم از نماز خوندن فسقل خانم ما هروقت منو بابایی نماز می خونیم بدو بدو خودتو می رسونی عاشق بازی با مهر و تسبیح هستی و وول خوردن تو جانماز باغ جانماز از باغ جا نمازم ***** آهسته پر کشیدم رفتم به سوی باغی ***** یک باغ سبز و خرم دیدم که گل در آن باغ ***** روییده دسته دسته دیدم کنار گل ها ***** یک شاپرک نشسته آن شاپرک مرا دید ***** پر زد به سویم آمد او با خودش گل آورد ***** گل را به چادرم زد گفتم: به شاپرک جان ***** این گل چه خوب و ناز است او شادمان شد و گفت: این گل، گل نماز است ...
27 مرداد 1393

یادبود پنجمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

  چسقل خانم در حال فوت کردن شمع خیالی          93/5/17 مصادف بود با پنجمین سالگرد ازدواج مامان و بابا و این دومین سالیه که توی نازنین رو هم در کنارمون داریم البته یه اتفاق خوب دیگه هم تو این روز افتاد اینکه شما بتنهایی و بدون کمک منو بابایی البته با کمک مبل یه چند قدمی راه رفتی و کلی ما رو ذوق زده کردی و این بهترین هدیه بود برای ما یه دنیا دوست داریم عزیزتر از جان خدا رو شکر می کنم بخاطر این لطف و مهربونیش شکر که هستی و جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهایی با آرزوی آینده ای روشن و زیبا در کنار هم ...
25 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

سلام دخترک مهمانواز مامان صبح سه شنبه روز عید فطر بابایی با کلی سوغاتی واسه گیتا خانم و یه مانتوی خوشگلم واسه مامان از مشهد برگشت (دستت درد نکنه بابایی) چهارشنبه هم عمو مجید و عمه سمانه و آرنیک و آتبین جون اومدن بیرجند آخه عصرش عروسی دعوت بودن بعد تموم شدن مراسم هم آمدن خونه ما . موقع امدنشون شما خواب بودی عمه سمانه که تو خواب تو رو دید گفت از قبل عید که ندیدمش چقدر بزرگ شده و کلی قربون صدقت رفت پسر عمه ها که بازی می کردن از شنیدن صدای اسباب بازیها بیدار شدی اخه کافیه بخوام وسایلت رو جمع و جور کنم هر جای خونه که باشی و صدای وسایلت رو بشنوی بدو بدو خودتو می رسونی و شروع می کنی...
11 مرداد 1393

اخرین افطاری امسال

  سلام دختر بامحبت مامان دیشب افطاری دعوت پدر بزرگ و مادر بزرگ طاهاجون بودیم دستشون در نکنه یه افطاری خوشمزه من که کلی چایی خوردم آخه چایی خیلی خوش طعمی بود منم که حسابی تشنه بودم شما هم طبق معمول سوپ خوردی و البته برنج بعد افطار طاها جون اسباب بازی هاشو آورد و ۲ نفری باهم بازی کردین و بعدشم نقاشی شما همش می رفتی دفتر طاها جونو خط خطی می کردی واسه همون واست یه دفتر آورد تا توی اون نقاشی کنی ولی شما بازم گیر داده بوده به دفتر طاها اونم اعصابش خورد شده بود هی بلند می شد یه چیزی می داد دستت که تو سرگرم بشی و بیخیال دفترش اما شما هم انگار نه انگار اون طفلکی هم هی می گفت من که بهت دفتر...
6 مرداد 1393

افطاری خودمون

امشب فامیلا رو افطاری دعوت داریم انشاا... به خوبی برگزار بشه سلام خوشگل مامان با اون پیراهن گل گلیت دیشب فامیلا افطاری دعوت ما بودن مامان هم یه ساعت زودتر رفت سالن تا میزا رو با کمک پیشخدمتها بچینه (جهت نظارت بر رعایت موارد بهداشتی) همه چی رو از خرما و نبات و پنیر و سبزی  منتو ظرفها می چیدم و  خانما سلفون می پیچیدن . مهمونا که کم کم رسیدن بعد صرف نان و پنیر سبزی و چای و یه سوپ خوشمزه که یه پیالش نصیب شما هم شد شام رو آوردن چلو کوبیده با ریحون خدایی خوشمزه شده بود در کل همه چی عالی بود بعد شام و صرف میوه که زحمت برشش رو بابایی کشیده بود یه سوپرایز داشتیم واسه اله...
4 مرداد 1393