گیتا جونیگیتا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
برديا جونیبرديا جونی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ستاره هاي زمینی

دعوتیه افطاریه محمد آقا و امنه خانم دختر عمه ی مهربون بابا-یکشنبه شب (97/2/30)

این خانم خوشگله هم غزل جونه نوه امیر آقا پسر عمه ی بابا - خدا حفظش کنه بعد مراسم افطاری هم همگی رفتیم خونه نویی مریم خانم دختر عمه دیگه بابا ان شاا... به سلامتی و دل خوش تو خونه ی جدیدشون زندگی کنن ...
31 ارديبهشت 1397

اولین افطاریه امسال-جمعه97/2/28

سلام عشق مامان امسال هم مثل سال گذشته بساط افطاری ها به راهه اولین افطاری امسال  دعوتیه  اقا مرتضی پسر دوست بابایی بود اما چون روز جمعه زن عمو جان و فرشته جون و آقا رضا (خانواده ی  عموی بابا )بعد مراسم چهلم عمو جان از مشهد امدن بیرجند و تا سه شنیه هم بیشتر نیستن این چند روز هر شب افطاری دعوتیم  دیروز عصر هم بابا به همراه آقا رضا وعمو صادق و امیر آقا پسر عمه ی بابا و بابایی رفتن کویر و صبح برگشتن ضمنا خدا هم امسال هوای روزه داران رو داشته و هوا خیلی خوبه  حتی می شه گفت شبا سرده طوری که ما مجبور شدیم دو شب پکیج روشن کنیم ...
30 ارديبهشت 1397

جمعه 97/02/21

 صبح جمعه پارك به صرف صبحانه جمعه شب عيد ديدني خونه محمد آقا و وای از دست این بردیا جونی که چقدر فضولی کرد . اول مهمونی بردیا جونی از مهمونا خجالت می کشید ولی بعدش ما خجالت زده ی صاحب خونه و مهمونا بودیم ...
22 ارديبهشت 1397

اولین مسواک

جمعه شب-97/02/14 جمعه شب وقتی بابا می خواست واسه گیتا جون مسواک بزنه شما انگشتت رو کردی تو دهنت و مثلا مسواک می زدی . به بابا گفتم داره ادای مسواک رو درمیاره . بابا هم بهت گفت می خوای مسواک کنی که سریع نشستی رو پله ی آشپزخونه و این جوری شد که مسواکت رو افتتاح کردیم ...
16 ارديبهشت 1397

جمعه و پارک امام حسین

پارک امام حسین-جمعه 97/02/14 روز جمعه طبق قولی که به گیتا خانمی داده بودم واسه نهار سوپ و کوکو سیب زمینی درست کردم و بابا که آمد ساعتای 4 واسه نهار رفتیم پارک توحید اول نهار خوردیم و بعد مامان با شما دو تا وروجک رفت قسمت وسایل بازی .به تمام معنا بازی کردین حتی بر خلاف میلم گذاشتم یه خورده شن بازی هم بکنین بردیا هم اولین باری بود که خودش البته تا حدی ناشیانه (موقع بالا رفتن از پله ها به جای گرفتن نرده ها از خود پله ها کمک می گرفت )تحت پوشش حفاظتی کامل از جانب بابا از پله های سرسره بالا می رفت و سر می خورد پایین   اینجا هم گیتا خانمی محبتش گل کرده بود مثلا منتظره بردیا رو بعد سرخوردن بگیره...
15 ارديبهشت 1397

نیمه شعبان 97

سلام عشق مامان روز سه شنبه به بابا گفتم ظهر دنبالتون خونه مامانی نره (یه مدته سرویستون بعد کلاس شما رو می بره خونه مامانی) و عوضش من و بردیا بعد نهار ساعتای 3 اومدیم خونه مامانی  . آخه شب نیمه شعبان دو تا از همسایه های مامانی جشن دارن واسه همون به مربیتون هم زنگ زدم و گفتم کلاس امروز عصر رو اگه می شه خونه مامان بزرگ گیتا برگزار کنید که ما اونجا هستیم و اون بنده خدا هم قبول کرد ( از دو هفته ی گذشته روزهای یکشنبه و سه شنبه و پنجشنبه خاله ساعت 5-7 می یاد خونه البته هفته اول چون خاله مریض بود فقط کلاس روز یکشنبه برگزار شد ) خلاصه من بردیا رو خوابوندم و گذاشتمش پیش مامانی و تو فاصله ای که خاله بیاد از فرصت استفاده کردم و شما ...
15 ارديبهشت 1397